امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

امیرمحمد

خاطرات روزانه

امیر روز دوشنبه 20شهریور که به مهد رفته بود ناهار قرمه سبزی بود به گفته مربیش دوقاشق با خورشت بسیار کم از ان خورد - اما روز سه شنبه عدس پلو بود که برنج بدون عدس  را خوب خورد- صبحانه هم که فرنی بود کمی خورده - اگرچه میزان غذاهایی که میخورد کم است اما من امیدوارم و این برای شروع خوب است.باز هم خدایا شکرت به همین هم راضیم. روز سه شنبه مامان بعد ساعت اداری باید میرفت جلسه وقتی ساعت 4.30رسیدم خانه مامانی دیدم گل پسر بالا اورده - باباخان هم عصبانی - همان موقع رفتیم خانه - بابا رفت کارواش من و امیر هم برگشتیم خانه - قراربود خاله میریم و پریا بیایند انجا - بنابر این دوباره با امیر رفتیم سر کوچه خرید - برای امیر شیر خریدم که فرنی درست کنم شاید...
23 شهريور 1391

خریدمبلمان اتاق امیر محمد

سلام روز جمعه به اتفاق مامانی و عمه سهیلا امیر رفتیم تهران - انجا امیربا محراب پسر دخترعمو مهناز بابا حمید بازی میکرد و تاشب که ساعت ١٠.٣٠خوابید شب هم دایی بابا حمید امد خانه زن عمو صدیقه تا مامانی را ببیند اگرچه همه مهمانها تا ساعت ١٢ که دایی جون خداحافظی کند بیدار بودند اما اول امیر محمد بعد هم محراب خوابید صبح هم گل پسر ساعت ٧بیدار بود بعد ساعت ٩بابا حمید عمه سهیلا رفتند یافت آباد برای سفارش و خرید ست اتاق خواب  برای من و هم خرید مبل برای مامانی- چون مامانی  میخواست مبل را عوض کند بنابر این عمه سهیلا با بابابرای خرید مبل و بوفه رفتند بازار - من و گل پسر هم یک دوری در شهرک آپادانا زدیم امیر کمی سرسره و تاب و بعد هم فروشگاه و...
23 شهريور 1391

بدون عنوان

امروز صبح امیر به مهد رفت - عصری بنا به توصیه مدیرش شاید ببریم نمایشگاه کتاب کودک که آخرین روز هم بود - فردا صبح هم اگر خدا بخواهد میریم تهران ، شب خانه عمو ی بابا حمید می مانیم و عصر شنبه اگر خدا بخواهد برمی گردیم گرگان. بنابر این تا یکشنبه خداحافظ
16 شهريور 1391

جشن در مهد روز چهارشنبه 15شهریور 91

سلام مجدد صبح چهارشنبه امیر محمد با کمی سرماخوردگی بیدارشد اما خوشحال از جشن بلند شد آماده اش کردم می پرسید مامان صندلی هم می چینند شبیه تولد گفتم اره - امیر به مهد بردیم درحالیکه چهره اش داد می زد دل تو دلش نبود- ساعت ١٠صبح کیکش آماده میشد من و بابا قبل از ١٠رفتیم اما چون آب میوه و چنگال و بشقاب نگرفته بودیم کمی بطول کشید خلاصه تو راه رحیمه جون زنگ زد امیر بی طاقت شده دائم می پرسد پس چرا نیامدند خلاصه ساعت ١٠.٣٥ رسیدیم بچه ها همه آماده بودند امیر جلوی میز کیک نشسته و یک کلاه رابین هود هم سرش کرده بودند دوربین را به رحیمه جون دادم و خواهش کردم کمی فیلم و عکس بگیرند- خودمان هم برگشتیم اداره - راستی خبر خوب دیگر اینکه رحیمه جون گفت امیر صبح نا...
16 شهريور 1391

غذا خوردن امیر بعد از سه سال و نیم در روز سه شنبه 14شهریور 91

سلام شاید هرکسی که این مطلب را میخواند در نگاه اول با خودش فکر کند چرا چنین تیتری اما موضوع اینست که پسر ناز من از یکسالگی به این طرف لب به برنج - گوشت - میوه - پنیر مربا هرچیزی که فکر کنید نزده بود برای همین این موضوع برای من و بابا بسیار اهمیت داشت  - تمام این مدت امیر سیب زمینی دوغ نان و بیسکویت خورد و او را با ویتامین های مختلف سرپا نگه می داشتیم - واما............. ساعت ١٣.١٠دقیقه (ساعت نماز در محل کار)بعد از اینکه سوره الرحمن را تمام کردم و قرآن رابستم موبایلم زنگ زد عمه سهیلا بود (صبحها من و بابا ، امیر را به مهد میبریم در برگشت ساعت یک عمه جون زحمتش را میکشه و ما بعد از اداره میریم انجا و میبریمش خانه - ) عمه جون خیلی خوشحال ب...
16 شهريور 1391

یک اتفاق خوب درمهدروز دو شنبه 13شهریور1391

سلام البته این مطالب با تاخیر نوشته می شود چون نی نی وبلاگ بسته بود -ساعت ١٢.٣٠از مهد تماس گرفتندو رحیمه جون پشت خط بود امیر یک ربع -٢٠دقیقه است که دارد گریه میکند -حدس زدم یا جیش داره یا .... چون برخلاف همه صبحها کارش را انروز انجام نداده بودبنابر این سریع زنگ زدم به عمع جون- چون محل کار من تا مهد دور است و لااقل ٢٠دقیقه بطول می کشد از عمه سهیلا خواستم تا زحمت اینکار رابکشد من هم سریع آژانس گرفتم و رفتم - تواین فاصله مربی مهد هاجر جون از مربیان مهد رضایت او را جلب کرده تا برود و دستشویی جیش کند وقتی عمه جون رسید امیر راحت شده بود و سرحال - خدایا شکرت - چون امیر همیشه جیش خودش را نگه میداشت و آب نمی خورد تا به خانه برسد.و من همیشه نگران...
16 شهريور 1391

معاینه دندانپزشکی

با سلام - دیروز طبق صحبتی که با بابا حمید داشتم در راه بعد از پارک ماشین در پارکینگ به امیر گفتیم که میخواهیم بریم دندانپزشکی انهم فقط برای کنترل خمیر دندان ئ مسواک دکتر هیچ کاری نمی خواهد انجام بدهد. خلاصه بعد از رفتن یک نیم ساعت تا ٤٠دقیقه معطلی دکتر معاینه کرد و خدا رو شکر چیزی نبود و قرار شد مجددا برای عید معاینه دوباره بشود. بعد از انهم رفتیم کمی برای خرید، امیر روبه بابا می گفت: بابا خان اگر هر جا که برای خرید پیاده میشی منو با خودت نبری من هم دیگه باهات بیرون نمی ایم . (یک تهدیدبزرگ ) ضمنا با یک دکتر داروساز هم بابت نخوردن غذا و ویتامین های مکمل صحبت کردیم ابتدا دکتر بعلت نخوردن گوشت و موادپروتئینی داروهای بدنسازی را پیشنها...
12 شهريور 1391

معاینه دندانپزشکی

سلام روزپنجشنبه رفتیم ساری پسرم با ابوالفضل و پریا بازی کرد سرش حسابی گرم بود طوری که برای رفتن سرخاک هم حاضر نشد با ما بیاد آخر شب هم ساعت 10و بیست برگشتیم گرگان - امیر تو ماشین خوابش برده بود اما وروجک صبح ساعت 7 شیپور بیدار باش زده بود - تا عصری خونه بودیم و داشتیم اتاق امیر را برای خرید مبلمان اتاقش آماده می کردیم . عصری هم رفتیم خانه مامانی ضمنا خانه مامانی را هم تمیز، مرتب ، گردگیری کرد.- بعد هم عمو مهدی و خانواده اش امدند اما امیر سرگرم لگو بازی بود و با کسی هم کاری نداشت - غروب هم عمه مژگان و پری امده بودند انجا - شام خانه مامانی بودیم و شب برای اینکه امیر هم زود بخوابد ساعت 8.30 برگشتیم خانه .پسر نازم موقع امدن طبق معمول همیشه ...
11 شهريور 1391

بدون عنوان

سلام دیروز به پسرم خیلی خوش گذشت کلی با پریناز بازی کرد- صبح هم با عمه جونها و پری رفته بود خیابان - اما امروز صبح حضرت آقا می فرمایند من نمی خواهم برم مهدکوک - اونجا سر و صداست همه جیغ می زنند خلاصه از این جور حرفها- بامنت کشی و نازکشی فراوان یکی از موتور اسباب بازیهاش گرفت و رفت مهد - امیدوارم برای همین اسباب بازی با بچه ها دعواش نشود. امروز می خواهیم بریم ساری سالگرد مامانم است . خدا این روز پنجشنبه همه اموات از جمله مامانم را بیامرزد و مورد رحمت قرار بدهد. بنابراین با ابوالفضل بازی می کند پریا هم هست - راستی ابوالفضل پسر دخترخاله امیر محمد میشود و پریا هم دخترخاله امیر محمد . ...
9 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرمحمد می باشد