امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

امیرمحمد

بدون عنوان

سلام مجدد خلاصه یاد گرفتم چطوری عکسهای گل پسر را سایز کوچک در وبلاگ قرار بدهم.
27 شهريور 1391

بدون عنوان

سلام مدتی است دستم بخاطر کار با کامپیوتر درد می کند سعی میکنم کمتر از کامپیوتر استفاده کنم اما دلم نمیاد خاطرات گل پسر را ننویسم - دیروز هم هیچ غذایی در مهد نخوذد صبح با مدیرش صحبت کرد و خواهش کردم کمی بیشتر مراقبش باشند تا به غذا بیاد - دیروز عصر با پسرم رفتیم خیابان برای عوض کردن عینک مامان و بابا - اما امروز صبح هم بسختی از خواب بیدارشد. و اماده رفتن به مهدکودک - تا شب. اللهم صلی علی محمد و اله محمد
27 شهريور 1391

بدون عنوان

سلام روز جمعه امیرمحمدو باباو من با هم رفتیم امامزاده سر خاک عمه زیور- بعد هم رفتیم خانه مامانی - انجا گل پسر کمی با عمه جونها بازی کرد - غروب هم باتفاق رفتیم تو حیاط دوچرخه سواری و ایم موشک  (قایم موشک)- شب هم امدیم خانه - روزشنبه هم گل پسر رفت مهدکوک اما چون رحیمه جون نبود نه صبحانه خورده نه ناهار - خدایا فقط خودت کمک کن - غروب هم رفتیم عموسلمونی - امیر موهاش کوتاه کرد بعد هم رفتیم کمی خرید مهدکودک چسب اکلیلی ، مقوا ، کاغذ و....  اما امروز صبح بسختی بیدارشد خوابش میامد میگفت مامان امروز تعطیلم گفتم نه عزیزم - بعد هم میگفت دلم درد میکند احتمالا از گرسنگی بود چون دیروز و دیشب چیزی نخورده بود کمی نان بهش دادم - بعد هم چون ...
26 شهريور 1391

خاطرات روزانه

امیر روز دوشنبه 20شهریور که به مهد رفته بود ناهار قرمه سبزی بود به گفته مربیش دوقاشق با خورشت بسیار کم از ان خورد - اما روز سه شنبه عدس پلو بود که برنج بدون عدس  را خوب خورد- صبحانه هم که فرنی بود کمی خورده - اگرچه میزان غذاهایی که میخورد کم است اما من امیدوارم و این برای شروع خوب است.باز هم خدایا شکرت به همین هم راضیم. روز سه شنبه مامان بعد ساعت اداری باید میرفت جلسه وقتی ساعت 4.30رسیدم خانه مامانی دیدم گل پسر بالا اورده - باباخان هم عصبانی - همان موقع رفتیم خانه - بابا رفت کارواش من و امیر هم برگشتیم خانه - قراربود خاله میریم و پریا بیایند انجا - بنابر این دوباره با امیر رفتیم سر کوچه خرید - برای امیر شیر خریدم که فرنی درست کنم شاید...
23 شهريور 1391

خریدمبلمان اتاق امیر محمد

سلام روز جمعه به اتفاق مامانی و عمه سهیلا امیر رفتیم تهران - انجا امیربا محراب پسر دخترعمو مهناز بابا حمید بازی میکرد و تاشب که ساعت ١٠.٣٠خوابید شب هم دایی بابا حمید امد خانه زن عمو صدیقه تا مامانی را ببیند اگرچه همه مهمانها تا ساعت ١٢ که دایی جون خداحافظی کند بیدار بودند اما اول امیر محمد بعد هم محراب خوابید صبح هم گل پسر ساعت ٧بیدار بود بعد ساعت ٩بابا حمید عمه سهیلا رفتند یافت آباد برای سفارش و خرید ست اتاق خواب  برای من و هم خرید مبل برای مامانی- چون مامانی  میخواست مبل را عوض کند بنابر این عمه سهیلا با بابابرای خرید مبل و بوفه رفتند بازار - من و گل پسر هم یک دوری در شهرک آپادانا زدیم امیر کمی سرسره و تاب و بعد هم فروشگاه و...
23 شهريور 1391

بدون عنوان

امروز صبح امیر به مهد رفت - عصری بنا به توصیه مدیرش شاید ببریم نمایشگاه کتاب کودک که آخرین روز هم بود - فردا صبح هم اگر خدا بخواهد میریم تهران ، شب خانه عمو ی بابا حمید می مانیم و عصر شنبه اگر خدا بخواهد برمی گردیم گرگان. بنابر این تا یکشنبه خداحافظ
16 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرمحمد می باشد