بدون عنوان
سلام روز جمعه امیرمحمدو باباو من با هم رفتیم امامزاده سر خاک عمه زیور- بعد هم رفتیم خانه مامانی - انجا گل پسر کمی با عمه جونها بازی کرد - غروب هم باتفاق رفتیم تو حیاط دوچرخه سواری و ایم موشک (قایم موشک)- شب هم امدیم خانه - روزشنبه هم گل پسر رفت مهدکوک اما چون رحیمه جون نبود نه صبحانه خورده نه ناهار - خدایا فقط خودت کمک کن - غروب هم رفتیم عموسلمونی - امیر موهاش کوتاه کرد بعد هم رفتیم کمی خرید مهدکودک چسب اکلیلی ، مقوا ، کاغذ و.... اما امروز صبح بسختی بیدارشد خوابش میامد میگفت مامان امروز تعطیلم گفتم نه عزیزم - بعد هم میگفت دلم درد میکند احتمالا از گرسنگی بود چون دیروز و دیشب چیزی نخورده بود کمی نان بهش دادم - بعد هم چون ما دیرمون میشد بردم مهد کودک - از هاجرجون سوال کردم گفت رحیمه جون تا یک هفته کلاس دارد صبحها نیست - بعد هم که مهر است و مربیش عوض می شود.تازه دلم خوش شده بود که امیر کم کم به غذا افتاده حالا هم اینجوری شد. اللهم صلی علی محمد واله محمد خدایا خودت کمک کن.